کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره
کمندکمند، تا این لحظه: 8 سال و 17 روز سن داره

دختر یلدا

دهمین سالگرد ازدواج

. عزیزم آهنگ صدایت، زیباترین ترانه زندگیم، نفس هایت تنها بهانه نفس کشیدنم و وجودت تنها دلیل زنده بودنم است پس با من بمان تا زنده بمانم… سالگرد ازدواجمون مبارک ...
22 مهر 1393

روز عید قربان و خانه سالمندان

این ماه قرض الحسنه خانوادگی تصمیم گرفتن برای ادای احترام به سالمندان و خوشحال کردنشون برند عید دیدنی خخانه سالمندان ف صبح روز عید 13 مهر همه اعضا به سمت خانه  سالمندان رفتیم شهاب و بهار هم بودن و طبق معمومل این دو تا وروجک شروع به بازی  با هم شدن وقتی یکی یکی پیرمردها و پیرزنها میومدن اشک از چشمان هم جاری بود من نمی خواستم برم چون طاقت دیدن این صحنه ها را نداشتم ولی باز هم با کیمیا راهی شدیم خیلی غمناک بود ولی قرار بر این بود که ما اونا را شاد کنیم نه اینکه خودمون هم گریه کنیم  خلاصه جشن کوچکی گرفتیم و بزن و برقصی  راه افتاد و خدا را شکر کمی خنده روی لبهای غمگین این عزیزان نشست   ان رو...
13 مهر 1393

جشن بادبادکها

5 مهر شهرداری اصفهان جشن بابادکها بر پا کرده بود و خاله فیروزه به من زنگ زد که ما هم بریم و ساعت 10 صبح جمعه  با خاتون راهی شدیم هوا خیلی گرم بود و وزش باد هم کم بود ولی حسابی شلوغ بود کیمیا و شهاب در حال بازی ...   روز خیلی خوبی بود ولی ما تا اخر نموندیم چون واقعا هوا گرم بود و با شهاب و خاله خداحافظی کردیم و ومدیم . ...
5 مهر 1393

پاییزت مبارک

باز بوی دفتر پاک کن های سفید ته مداد قرمز   باز هم مهر رسید باز هم رج زدن حرف الف باز هم دخترکی سر به هوا دختری نازکه نامش کبراست و د ه ها  سال است قول ها داده به خود و گرفته تصمیم که دگربار، کتاب خود را باز جا نگذارد. شب به زیر باران آن کتاب کهنه هچنان خیس و چروکیده و باران زده است باز هم سال دگر باز پاییز دگر باز تصمیم دگر باز کوکب خانم چند مهمان دارد باز هم سفره رنگین پهن است و کدام از ماها در پس این همه سال … حسرت خوردن از آن سفره کوکب خانم همچنان با او نیست؟ خوش به حال عباس ! خوش به حا...
1 مهر 1393

روز اول مهر

اون روز ، مرخصی گرفتم تا خاتونم  را تا مدرسه همراهی کنم لباس پوشید و خیلی سرحال  به امید خدا زیر قران ردش کردم و  راهی مدرسه شد  دم در بابا حسین و مامان صدیق از ورزش برمیگرشتن و باهاشون سلام و احوالپرسی کرد و باباجون ازش چند تایی عکس گرفت و با اتوبوس به سمت مدرسه  راه افتادیم 17 تا 18 ایستگاه بود تا مدرسه و خانومی حوصلش سر  رفته بود تا به مدرسه رسیدیم با فاطمه دختر همکارم با هم توی  یک کلاس بودن ف صف گرفتن و برنامه براشون اجرا شد اون روز همه یه گل دستشون بود و قراربود گلها را تقدیم مربیهاشون کنن . روز اول را به خوبی رفت ولی متاسفانه 2 و 3 را مریض شد و دل پیچه دا...
1 مهر 1393

کیمیا و خانه شهریور 93

اینا هم عکاسی های بابا امیر نقاشی روی بادبادک و مسابقه سه نفره بین مامان و بابا و کیمیا و این هم نتیجه ... می خواستیم بریم مهمونی هوس کرده روسری سرش کنه .... یکی از مریضهای بابا امیر برای روز دختر کادو براش خریده بود فقط یه کم تنگ بود یه روز جمعه  با دایی نادر و بابا حسن رفتیم به یه روستا بنام کشه خیلی خوش گذشت این هم ژله مهمونی مامان صدیق برای پاگشای  زن عمو الهام که درست کردم یه چند روزی عادت کرده بود بریم پارک ملک شهر و توی الستخر توپ بازی کنه   ابن جا هم باهام اومده شرکت و طبق معمول اتیش می سوزند این عکس از مهمونی قرض الحسنه است که...
1 مهر 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر یلدا می باشد